ماجرای فروش ماشینم

پنجشنبه تماس گرفت و گفت روی دیوار دیدش...

عصر آمدن، زیر و روشو حسابی بررسی کردن...

قرار شد شنبه بریم پیش مکانیک معتمدش...

شب شنبه رفتم بنزین زدم، وسایل سفر را خالی کردم... 

یه بار که رفتم تو کابین بوی ماشین مستقیم رفت روی دکمه خاطراتم کلیک کرد!

آخه با ژنرال زندگی کرده بودم، از لحظه به لحظه با هم بودنمون لذت بردیم!

چه روز ها و شب هایی که تو جاده، کویر، جنگل، کوه، لب دریا و... با هم نبودیم. 

خلاصه منتظر بودم طرف تماس بگیره بگه منصرف شدم.... 

حتی قبلش طرف پشت تلفن گفت تخفیف، منم گفتم داداش یک کلامه... اگر بیام اونجا حرف از تخفیف بزنی همونجا سوار ماشین میشم برمیگردم خونم!  من با این شرایط میفروشم...

اما طرف منصرف نشد...

شب تا صبح خواب سفر میدیدم.

بیدار که شدم باز دو دل بودم، تماس گرفتم با طرف، اما او هنوز مصمم بود!

طرح ترافیک خریدم 

*137*3*1#

رفتم پارکینگ و آتیش کردم رفتم اداره...

هیچکس نمیدونست یه پاژن دارم، جلوی اداره یه دور زدم و رفتم روی جدول های زیر پل پارک کردم...

خدایی عظمتی داره، بهش افتخار کردم؛ ژنرال همسفره منه...

همه نگاهش میکردن، هرکی میدید لبخند رضایت رو لبش بود و از روی تحسین سر تکان می داد. 

اما انگار افتاده بودم تو جریانی از عوامل که باعث میشد من و ژنرال از هم جدا بشیم، راه برگشتی نبود.


بداخلاق شده بودم...رفتم سر قرار که بریم پیش مکانیک معتمد.مکانیک زیر و روی ماشینو وارسی کرد... می گفت ۲۲ سال مدیر چیه مرتب بوده...یه دور باهاش زد...

مکانیک معتمد هم تایید کرد... 

رفتیم دفترخونه و حالا ژنرال یه همسفر جدید داره... می گفت ۶ ماهه دنبال پاژن می گرده. 

حتی قبل از این که با ژنرال یه دور بزنه طالبش شده بود...

دل کندن از ژنرال از ۱۰ صبح تا ۴ بعد از ظهر طول کشید. 

برگشتم خونه رفتم پشت پنجره، جاش خالی بود. اما جای چرخاش هنوز روی موزاییک ها بود.

جاش خیلی خالی بود، جاش خیلی خالی است.

حالا ژنرال با یه همسفر جدید رفت...

من با پاژنم زندگی کردم و راضیم...


#احسان_میرزائی

یکشنبه - ۹ - اسفند - ۱۳۹۴ 

ساعت ۱۰:۴۰