احسان میرزائی - شهروندخبرنگار: پیامی از دوران باستان

یکی بود، یکی نبود، توی هفتا آسمون یه کهکشون؛ توی کهکشون یه سیاره، اسم اون سیاره زمین بود...


یه گوشه از زمین مرد جوان که رویای کشف ناشناخته ها را در سر داشت، از قبیله خود خارج شد. 


آن ها بین صخره ها و شکاف هایی که در دل کوه بود زندگی می کردند.


لباس و غذاشون مثل ما نبود، حتی مثل مردم زمان هخامنشی هم نبود!


مرد جوان قصه ما یه روز به دل دشت و کوهستان زد...


تقریبا 40 کیلومتر از محل زندگیش دور شده بود، تا این که به دره ای رسید. تشنه و خسته بود. زیر درختی نشست و از چشمه ای که آنجا بود آب خورد. 


بزرگترین سوال زندگیش این بود: من از کجا آمدم، هدف از آمدنم چه بوده و به کجا می روم!؟


یاد گرفته بود که روی سنگ ها و صخره ها کنده کاری کند، اما او که پیامی برای انتقال نداشت، پس هر چه را می دید روی صخره ها می کشید، بعد از 10هزار سال پسر بچه ی پنج ساله و کنجکاوی که رویای کشف ناشناخته ها را در سر دشت به همراه پسر عمویش برای گردش به آن دره رفتند، تصاویری از بز، گرگ، پلنگ و موجوداتی عجیب روی صخره ها دیدند و پیام مرد باستانی به انسان امروزی رسید: ''...روزگاری اینجا گرگ، بز، پلنگ زندگی می کرده اند!!!...''

 


#احسان_میرزائی www.ofmedia.ir


#جمعه - ۱۱ - #اردیبهشت - ۱۳۹۴ - ۰۰:۱۱ بامداد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.